جاده عشق
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید من محمد هستم از خراسان رضوی ( لطفا نظرتان در مورد وبلاگم بنویسد)

پيوندها
ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
حجاب همان امنیت
تنهایی های دخملونه من
خرید عینک آفتابی
سرور مجازی
خرید شارژر همراه پاور بانک
آموزش و ترجمه زبان انگلیسی
حجاب همان امنیت
تالار گفتگو هم میهن
شبکه اجتماعی هم میهن
اخلاق
خاطرات تلخ
فندقم کجاست؟
وارونگی جادها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان [جاده عشق و آدرس kamran26.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 79
بازدید کل : 24413
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
محمد

آخرین مطالب


 
یک شنبه 31 مرداد 1395برچسب:, :: 20:47 :: نويسنده : محمد

یه روزیه دختره یه پسره روتوخیابون میبینه خیلی ازش خوشش میاد.خلاصه هرکاری میکنه دل پسره روبدست

بیاره پسره اعتنایی نمیکنه چون فکرمیکنه همه دخترامثل همن.ازداستاناشنیده بودکه دخترابی وفان.خلاصه

میگذره۳-۴روز...پسره هم دل میده به دختره خلاصه باهم دوست میشندواین دوستی میکشه به  ۱سال-

۲سال-۳سال-۴و۵تاهمین طورباهم دیگه بزرگ میشند.خلاصه بعدازاین همه سال که باهم دوست بودندپسره

به دختره میگه چقدردوستم داری؟ دختره بامکث زیاد میگه فکرنکنم اندازه داشته باشه.پسره میگه مگه

میشه؟میشه عشقتودوست نداشته باشی؟میگه نه-نه که دوست نداشته باشم اندازه نداره.دختره

ازپسره می پرسه توچی؟ توچقدرمنودوست داری؟پسره م مکث زیاد میکنه ومیگه خیلی دوستت

دارم.بیشترازاونی که فکرشوبکنی.روزهامیگذره...شب هامیگذره...پسره یه فکری به سرش میرسه.میگه

میخوام این فکروعملی کنم.میخوادعشقشوامتحان کنه.تااینکه یه روزبهش میگه من یه بیماری دارم که

فکرکنم تاچندروزدیگه دوام بیارم راستی اگه مردم چیکارمیکنی؟دختره یکم اشک توچشاش جمع میشه

ومیگه این چه حرفیه میزنی؟دوست ندارم بشنوم.خلاصه حرفوعوض میکنه ومیگه توچی؟توکه مردی من

میمیرم.فکرکردی خیلی سادس بدون توتنهایی؟پسره میگه نه-بگوحالا.دختره میگه نمیدونم...!اگه من مردم

چی؟پسره میگه اگه تومردی...اون موقع بهت میگم.تااینکه پسره نقشه میکشه یه قتل الکی رخ بده.یعنی

مرده وتشییع جنازه براش میگیرن.پسره یه جاقایم میشه وازدور همه چیز رومیبینه.میبینه دختره فقط یه

شاخه گل رزقرمز میاره ومیندازه ومیره...پسره ازهمه ی دنیانا امیدمیشه.تااینکه ۲روزبعددختره تصادف

میکنه ومیمیره.دختره رو دفن میکنن وهیچکی سر قبرش نیومده.پسره بایه دسته گل یاس سفید میره

            سرمزارش وبهش میگه:یادته ازم پرسیدی اگه بمیرم چیکارمیکنی؟این کارو میکنم....                       

   *تمام یاس های سفید رو باخون خودم قرمزمیکنم.

منم کنارت میمیرم......*

 

 
یک شنبه 31 مرداد 1395برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : محمد

 

يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد
ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
ديگه اون دختر اولي قصه نبود
پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
يه سري زنگ زد به دختره
ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
همونجا وسط خيابون زد زير گريه
طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گريون اومد خونه
و رفت توي اتاقش و در رو بست
يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
تا اينکه بعد از چند روز
توي يه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اينقدر خوشحال شده بود
فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
و بهشون خوش ميگذره
ولي فردا شد
پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلي حرف خوب زد
ولي دختره بهش گفت بس کن
ميخوام يه چيزي بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پيش
يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خيلي هم دوستش دارم
ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
تو رو خدا من رو ول کن
من کسي ديگه رو دوست دارم
اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
و براش تکرار ميشد
و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
تو رفتي خارج از کشور
تا ديگه تو رو فراموش کنه
تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
دختره هم گفت من بايد برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن
و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد
و دختره هم دور ميشد
تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
فکر ميکرد که ارومش ميکنه
همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
و گريه ميکرد
زير بارون
تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
خنديده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
کلي با خودش فکر کرد
تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
و رفت سمت خونه دختره
ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
وقتي رسيد جلوي خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پايين
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولي دختره خوشحال نشد
وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
نميتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همينطور گريه ميکرد
تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
و فقط گريه ميکرد
اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر

 
یک شنبه 31 مرداد 1395برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : محمد

خانه ای میسازیم در بلندای بهار

بر درخت احساس روی گلبرگ گل نسترنی که از آن عشق خدا می روید

از احساس سر گل سرخ مدد می گیریم

ودل کوچکمان خشنود زدیدار شما می گردد

 
جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 9:25 :: نويسنده : محمد

امــروز صبــرم تمــام شــد

تــوانستــم دو گــل را

از بــوتــه هــای شمعــدانــی جــدا کنــم

                                                 دو گــل را از بــوتــه هــای شمعــدانــی جــدا کــردم

در لابــلای صفحــات کتــاب گــذاشتــم

تــا بــرای پیــری ام انــدوختــه بــاشــد

                                                 این صفحــات کتــاب بــا عقــایــد کهنــه و پــوسیــده

در پیــری بــه مــن کمکــی نخــواهــد کــرد

در پیــری

فقــط امیــدم بــه ایــن دو گــل شمعــدانــی اســت

 
جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 9:24 :: نويسنده : محمد

نفسم

نفسم از نفست لبریز است
توعجب حس غریبی که وجودت عشق است
چه توانم که نبودت به فنا برده مرا
عطرتن تو جام شفا داده مرا

 
جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 9:24 :: نويسنده : محمد

تـــو

اسمم به نام تو،

عشقم به ياد تو،

جسمم براي تو،

جانم فداي تو،

روحم كنار تو

اما زندگيم مال خودم چون زندگيم تويي

 
جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 9:23 :: نويسنده : محمد

آغوش تو

من فقط یک بلیت
رفت میخاهم
بی برگشت
به سوی
آغوش
تــــو

 
جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : محمد

بگذار بگویم...!

جذاب تریــــن جای دنیا آغوش توست

جایی میان بازوانــــت،

روی قفسه سینه ات

♥مماس با قلبـــــت، همان قلبی که...♥

صدایش تمام زندگی من است..

 
جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : محمد
آینه گفت چرا دیر کرده است ، نکند دل دیگری او را اسیر کرده است ؟ گفتم او فقط اسیر من است ، فقط لحظه ای چند تاخیر کرده است / شاید هوا سرد بوده است ، شاید موعد قرار تغییر کرده است / خندید آینه به سادگیم و گفت : عشق پاک تو را زنجیر کرده است / گفتم درباره عشق من چنین سخن مگوی / گفت : خوابی ! او سالهاست که دیر کرده است / در آینه به خود مینگرم ، آه / عشق تو عجیب مرا پیر کرده است / راست گفت آینه که دیگر منتظر نباش ، او برای همیشه دیر کرده است…
 
سه شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : محمد
Hand In Hand
Hand In Hand
 
Laying underneath the stars,
On a warm silent night.
Your arms are wrapped around me,
And everything feels right.
 
You kiss me sweet and softly,
I feel your warm gentle touch,
You help me feel protected
Under the sweet night sky.
 
My world before me is perfect.
There's nowhere else I want to be,
Except laying underneath the stars
Hand in hand, you and me.
 
 
بخواب  زیر ستاره ها
در شب ساکت و آروم گرم
بازوهای تو در اطراف من پیچیده شده
و همه چیز درست به نظر میرسد
 
تو مرا ببوس شیرین و آرام
و من گرمای ملایم تو را احساس می کنم
تو به من کمک میکنی احساس امنیت کنم
زیر اسمان شیرین شب
 
دنیای من قبل از من کامل است
هیچ جای دیگری وجود ندارد که من بخواهم انجا باشم
به جز خوابیدن زیر ستاره ها
دست در دست ، تو و من
 
شعر انگلیسی Hand In Hand